وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

این روزهای من ـ خلوت

شاید این حرف‌ها برای هیچ‌کس مهم نباشد؛ اما ...

آن‌هایی که سریال «خانه‌ی سبز» را ندیده‌اند؛ بدانند که از دستشان خیلی چیزها رفته. بازی خیره‌کننده‌ی مرحوم خسرو شکیبایی، یک‌طرف و حرف‌های سبزی که هر جا هر جا نمی‌توان زد و بیژن بیرنگ با همکاری مسعود رسام، خوب حرف‌هایی زدند. این مجموعه‌ی تلویزیونی اجتماعی ـ خانوادگی که در اپیزودهای 40 دقیقه‌ای از شبکه‌ی دو سیما پخش می‌شد، درواقع روایت رضا صباحی (مرحوم خسرو شکیبایی) یک وکیل دادگستری بود درباره‌ی مسائلی که برای «خانه‌ی سبز»ی‌ها رخ می‌داد.

خانه‌ی سبز یک آپارتمان ِ خانوادگی بود. در طبقه‌ی نخست آن آقاجون (داریوش اسدزاده) و خانم جون (حمیده خیرآبادی) به‌عنوان والدین رضا، در طبقه دوم، رضا و عاطفه صدر (مهرانه مهین ترابی) در طبقه‌ی سوم، نرگس صبوحی (اکرم محمدی) و علی کوچولو (آرش نادری) و در پشت بام، فرید صباحی (رامبد جوان) و لیلی (آتنا فقیه نصیری) زندگی می‌کردند. البته از جد بزرگ غافل نشویم هم خوب است. این جد بزرگ (رامبد جوان) برای خودش جدی بود! از توی تابلو بیرون می‌آمد و نمودی از مردسالاری بود. از آن زمان‌ها (سال 1375) نزدیک به بیست سال می‌گذرد. تمام این ایام حسرت تکرار مجموعه‌ای با این چفت‌وبست و محتوا برای خیلی‌ها تبدیل به حسرت شد. اگر خسرو (ای) دوباره زاده شود هم بعید است تیمی این‌چنین کنار هم جمع شوند. در این ساختمان سبز، فرید یک «غار تنهایی» داشت. بیشتر قفسی فنسی را می‌مانست تا غار. وقت‌هایی که حالش ناخوش بود به آن غار می‌رفت. رضا وقتی به‌هم‌ریخته بود، معمولن قدم می‌زد. من اما دور می‌شوم. از تمام کسانی که دوستشان دارم تا بیشتر از خودم دور شده باشم. این حالت هیچ توجیهی ندارد. نوعی خود درگیری است. خلوتی است که در آن خود را در آن محاکمه می‌کنم و معمولن به اشد مجازات محکوم می‌شوم. روند دادرسی ممکن است دو روز تا دو ماه طول بکشد. حیف رضا نیست که او را وکیل بگیرم و قاضی، قاضی‌ی داستان خانه‌ی سبز (فخرالدین صدیق شریف) نیست که مهربان باشد و حال و حوصله‌ی شنیدن حرف همه را داشته باشد. آن‌قدر صبور باشد و چیزفهم که حکم اختلاف والدین علی کوچولو را به انتخاب علی قهرمان نامدار بگذار. [راستی لقبی که به خودش می‌داد همین بود؟] بگذریم...
در این دادگاه که من متهم، قاضی، وکیل مدافع، مدعی‌العموم، شاکی، متشاکی، هیات منصفه، بازپرس ویژه‌ی پرونده و هزار سمت دیگر را دارم و حتی مأمور ابلاغ و اجرای حکم هم خودم هستم، به قشنگ‌ترین شکل ممکن، دیکتاتوری حکم فرماست. حکم همیشه یکی است! مقصر شناخته می‌شوم. البته جزا ممکن است متفاوت باشد. همیشه این دست میان یقه‌ی خودم گره می‌خورد تا درگیر یقه‌ی دیگران نشود. مسخره است نه؟ هیچ‌کس نمی‌آید و بگوید: تو بهترین، قوی‌ترین، بدیع‌ترین، جدی‌ترین، خشن‌ترین و هرترین دیگری که فکرش را بکنی هستی. خودت هستی و خودت. بعضی وقت‌ها که زیر شکنجه دوام نمی‌آورم و اعتراف می‌کنم، همه‌چیز را گردن می‌گیرم. از قتل عمد سایه‌ام بگیر و برو تا به یازدهم سپتامبر برس. از نخستین خونی که بر زمین ریخت تا زمینی که زیر چکمه‌ی جنگ جهانی دوم، له شد. این اوقات کش‌دار که می‌شود، خرقان و ابوالحسن، خوب می‌دانند رگ ِ خوابم کجاست، می‌گیرند و آرامم می‌کنند. اسبی که با باد مسابقه می‌دهد، از نفس خواهد افتاد! این را سال‌ها زمان به من آموخت. برویم سر اصل ماجرا. چند روز بود پاهای فرارم درد می‌کرد. خلاصه امروز صبح پاهایم را آزاد کردم. می‌خواستم بروم خرقان اما به پیشنهاد وحیده آمدم گنبد. گنبد خیابانی دارد که هنوز نامش را نیاموخته‌ام. این خیابان آخرین رگی است که از خیابان امام، قبل از رسیدن به میدان مرکزی جدا می‌شود و به چهارراه اولش که برسی سمت چپ می‌افتد به خیابان طالقانی. در این راسته چند دست‌فروش بساط می‌کنند و انگشتر و تسبیح و این‌جور چیزها می‌فروشند. علاقه‌ی سیری‌ناپذیرم به سنگ را نمی‌توانم انکار کنم. این‌جور جاها می‌گردم تا گمشده‌هایم را پیدا کنم. خیلی سال است پی سنگ «لابرادوریت» بوده‌ام. چند جایی هم که این سنگ به تورم خورد، تقلبی بود و اگر اصل بود، در ابعاد یا کیفیت ِ مدنظرم نبود. داستان قیف و قیر؛ اما امروز، در کمال ناباوری، دیدم در یکی از این ویترین‌های جعبه‌ای، یک فروند لابرادوریت، سوار یک رکاب بدترکیب و زشت، دارد صدایم می‌زند: هی! گلابی! کوری مگه؟ خودمم! خب اخلاق سنگ فروش جماعت را که می‌دانید، چیزی که می‌خواهید را باید سوم یا چهار قیمت بگیری. خودت را مشتاق دومی نشان بدهی و بعد بروی سمت آن سنگی که چشمت را گرفته و الا قیمت‌ها پرت می‌شوند. پرسیدم این چند؟ یک زبرجد بی‌کیفیت مسخره البته رکابش بد نبود، 230 تومن. این عقیقه کبود چند؟ 170 تومن. انصافاً می‌ارزید اما هدف چیز دیگری بود. اوه! این جیگر چند؟ و جیگر، یک قطعه یاقوت سرخ رنگ بمباران‌شده است با تراش‌های افتضاح که چون جگر خوانده‌ای‌اش، می‌شود 420 تومن! حالا وقت تیراندازی است. این نگینش چیه؟ صدفِ؟ از توی جعبه صدایی می‌آید: خر خودتی! فروشنده که بی‌حوصله است، غر می‌زند: نمی‌دانم. خیلی وقت پیش با یک فیروزه دادم و این و چند انگشتر دیگر را گرفتم. حالا چند هست این؟ 70 تومن! مرا داری؟ یکی بیاید بخواباند زیر گوشم که خواب نیستم. این مرد حواس ندارد انگار، این پول به‌اندازه‌ی نقره‌ی این انگشتر است. خب همون زبرجد رو بدی دست کنم تا من بدانم و تو. زبرجد که هوشمندانه از قبل انتخاب شده تا نیمه‌ی انگشت هدف هم نمی‌رود. خخخخخ این‌که کوچیکه، اون یکی و چند رکاب را هی می‌زنی و رد می‌کنی. این یکی را آخرش چند می‌دهی؟ توی این انگشتر ضرر کردم. حیف فیروزه‌ای که داده بودم. برای خودم 60 آب خورده! 65 می‌دهم. باید بلند شوی. 50 می‌دی برش می‌دارم. نه آقا. باید سریع‌تر معامله را زمین بزنی و الا دلال‌ها می‌آیند و بازی را دست می‌گیرند. البته خوبی‌اش این است که این‌ها این جناب را به جا نیاورده‌اند. 50 بده، خیرش رو ببینی! 60! باید دست‌به‌جیب شوی. شانس که یارت باشد، از جیبت 55 تومن بیرون می‌آید. دراز می‌کنی طرفش، نهایتن می‌خواهی مبلغ دیگری اضافه کنی. می‌گویی، خدا بده برکت. می‌خواهد بازی را خراب کند، باید دست دراز کنی تا دست بدهد و مبایعه انجام شود. بنده‌ی خدا دست می‌دهد و می‌گوید: دشت اول خدا بدهد برکت. برایت دعا می‌کنم برکت از درودیوار زندگی‌ات ببارد. مرا به یکی از خواسته‌هایم رساندی. حالا که سنگ را گذاشته‌ام تا تخلیه انرژی شود، عذاب وجدان یقه‌ام کرده. البته عمرن اگر برگردم و معامله را به قیمت واقعی‌اش اصلاح کنم؛ اما عذاب وجدان لعنتی، شیرینی‌ی این اسب را کم کرده. آسمان هم آفتابی ندارد که برنامه‌ی تطهیرش را انجام دهم. دوستان سنگ‌باز بدانند، این سنگ را باید با آب ِ چاه یا آبی که به معدنی بودنش ایمان‌دارید بشورید. اسراف چرا؟ یک لیتر آب کفایت می‌کند. بعد باید آن را حداقل 15 دقیقه در آفتاب بگذارید تا خشک شود. شرط طهارت جسمی هم دارد. طهارت روح هم اگر باشد که نور علی نور است. بعد می‌توانی آن را بسته به باورت باردار کنی. من که آن را بین دو قرآن خواهم گذاشت و یک ختم کامل قرآن را در آن ذخیره می‌کنم. رکابش هم همین مشبک بی‌ریخت بود، چه خیال؟ خلاصه که خواب‌های زیادی برایش دیده‌ام.
این اتفاق را به فال نیک می‌گیرم.
سریال خانه سبز خسرو شکیبایی لابرادوریت خوددرگیری

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر